.: پیوندها :.
.: نظرسنجی :. .: خبـرنامه :.
|
باطلاع دوستان علاقمند به جلسات شرح داستانهای مثنوي معنوي ميرساند اين جلسات هر پنجشنبه طبق ساعت زير بصورت online در سرويس گفتگوي FarToFar برگزار میشود:
آمريکا، سانفرانسيسکو، پنجشنبه ۲:30 عصر آمريکا، شيکاگو، پنجشنبه ۴:30 عصر آمريکا، نيويورک، پنجشنبه ۵:۳۰ عصر کانادا، تورنتو، پنجشنبه ۵:30 عصر انگلستان، پنجشنبه ۱۰:30 شب فرانسه، پنجشنبه ۱۱:30 شب آلمان، پنجشنبه ۱۱:30 شب سوئد، پنجشنبه ۱۱:30 شب ايران، جمعه 1 صبح هند، جمعه 3 صبح ژاپن، جمعه 6:30 صبح استراليا، جمعه ۷:30 صبح
اين جلسات از اين به بعد در سرويس گفتگوي FarToFar برگزار ميشود. برای شرکت در اين جلسات به اين سايت مراجعه کنيد: www.FarToFar.com و از قسمت "دريافت برنامه" آن را دريافت و install کنيد و سپس با کليک بروی New برای خود id بسازيد و در ساعت اعلام شده طبق جدول فوق، به اتاق شرح مثنوی معنوی مولانا وارد شويد. براي دريافت اطلاعات دربارهء برگزاري اين جلسات ميتوانيد در خبرنامهء جلسات عضو شويد. جهت عضويت در خبرنامه کافي است در سمت راست اين صفحه، در قسمت خبرنامه، نام و آدرس email خود را وارد کنيد. بدين ترتيب در ليست خبرنامهء سايت قرار ميگيريد و هرگونه خبر جديدي در رابطه با زمان و نحوهء برقراري جلسات، از طريق پست الکترونيکتان به اطلاعتان خواهد رسيد. مباحث اين جلسات بهم مرتبطند، لذا جهت پيگيري مطالب، بهتر است در جلسات بطور مرتب حضور داشته باشيد و يا فايل صدای جلسات گذشته را از روی صفحهء مربوط به هر يک، Download کرده و گوش کنيد. دوستانی که بتازگی به اين جمع پيوستهاند، حتماْ فايل صدای جلسات گذشته (بخصوص جلسهء اول و دوم) را گوش دهند. آرشيو صدای ضبط شدهء جلسات همراه با متن مورد بررسی در صفحهء آرشيو آمده است.
+ صفحه اصلی کل جلسات (مولانا، حافظ، سعدی ...)
+ گزارش و چکیدهء جلسات، در کلوب مثنوی معنوی مولانا
-----------------------------
متن جلسه شصتم(ادامهء داستان زن و مرد عرب):
چکیدهء آنچه در دو جلسهء پیش گفته شد:
این جهان نفیست در اثبات جو صورتت صفرست در معنیت جو جان شور تلخ پیش تیغ بر جان چون دریای شیرین را بخر ور نمیدانی شدن زین آستان باری از من گوش کن این داستان
دفتر اول، بیت 2244
قصهی خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت
یک خلیفه بود در ایام پیش کرده حاتم را غلام جود خویش بحر و در از بخششش صاف آمده داد او از قاف تا قاف آمده از عطااش بحر و کان در زلزله سوی جودش قافله بر قافله قبلهی حاجت در و دروازهاش رفته در عالم بجود آوازهاش هم عجم هم روم هم ترک و عرب مانده از جود و سخااش در عجب آب حیوان بود و دریای کرم زنده گشته هم عرب زو هم عجم
قصهی اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی
یک شب اعرابی زنی مر شوی را گفت و از حد برد گفت و گوی را کین همه فقر و جفا ما میکشیم جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم نانمان نه نان خورشمان درد و رشک کوزهمان نه آبمان از دیده اشک جامهی ما روز تاب آفتاب شب نهالین و لحاف از ماهتاب ...
صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت؟ خود چه ماند از عمر؟ افزونتر گذشت عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد زانک هر دو همچو سیلی بگذرد خواه صاف و خواه سیل تیرهرو چون نمیپاید، دمی از وی مگو اندرین عالم هزاران جانور میزید خوشعیش بی زیر و زبر این همه غمها که اندر سینههاست از بخار و گرد باد و بود ماست این غمان بیخکن چون داس ماست این چنین شد و آنچنان وسواس ماست دان که هر رنجی ز مردن پارهایست جزو مرگ از خود بران گر چارهایست چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت دان که کلش بر سرت خواهند ریخت جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا دان که شیرین میکند کل را خدا دردها از مرگ میآید رسول از رسولش رو مگردان ای فضول هر که شیرین میزید او تلخ مرد هر که او تن را پرستد جان نبرد گوسفندان را ز صحرا میکشند آنک فربهتر مر آن را میکشند شب گذشت و صبح آمد ای تمر چند گیری این فسانهی زر ز سر تو جوان بودی و قانعتر بدی زر طلب گشتی خود اول زر بدی رز بدی پر میوه چون کاسد شدی وقت میوه پختنت فاسد شدی میوهات باید که شیرینتر شود چون رسنتابان نه واپستر رود من روم سوی قناعت دلقوی تو چرا سوی شناعت میروی؟ مرد قانع از سر اخلاص و سوز زین نسق میگفت با زن تا بروز
نصحیت کردن زن مر شوی را ...
زن برو زد بانگ کای ناموسکیش من فسون تو نخواهم خورد بیش ترهات از دعوی و دعوت مگو رو سخن از کبر و از نخوت مگو ... زن ازین گونه خشن گفتارها خواند بر شوی جوان طومارها
نصیحت کردن مرد مر زن را ...
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن فقر فخر آمد مرا بر سر مزن مال و زر سر را بود همچون کلاه کل بود او کز کله سازد پناه آنک زلف جعد و رعنا باشدش چون کلاهش رفت خوشتر آیدش مرد حق باشد بمانند بصر پس برهنه به که پوشیده نظر وقت عرضه کردن آن بردهفروش بر کند از بنده جامهی عیبپوش خواجه در عیبست غرقه تا به گوش خواجه را مالست و مالش عیبپوش ...
ای زن ار طماع میبینی مرا زین تحری زنانه برتر آ امتحان کن فقر را روزی دو تو تا به فقر اندر غنا بینی دوتو صبر کن با فقر و بگذار این ملال زانک در فقرست عز ذوالجلال سرکه مفروش و هزاران جان ببین از قناعت غرق بحر انگبین صد هزاران جان تلخیکش نگر همچو گل آغشته اندر گلشکر ای دریغا مر ترا گنجا بدی تا ز جانم شرح دل پیدا شدی این سخن شیرست در پستان جان بی کشنده خوش نمیگردد روان ... ترک جنگ و رهزنی ای زن بگو ور نمیگویی به ترک من بگو مر مرا چه جای جنگ نیک و بد کین دلم از صلحها هم میرمد گر خمش گردی و گر نه آن کنم که همین دم ترک خان و مان کنم
مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهی خویش
زن چو دید او را که تند و توسنست گشت گریان، گریه خود دام زنست گفت از تو کی چنین پنداشتم از تو من اومید دیگر داشتم زن در آمد از طریق نیستی گفت من خاک شماام نی ستی جسم و جان و هرچه هستم آن تست حکم و فرمان جملگی فرمان تست از فراق تلخ میگویی سخن؟ هر چه خواهی کن ولیکن این مکن زین نسق میگفت با لطف و گشاد در میانه گریهای بر وی فتاد گریه چون از حد گذشت و های های زآنکه بی گریه بد او خود دلربای شد از آن باران یکی برقی پدید زد شراری در دل مرد وحید آنک بندهی روی خوبش بود مرد چون بود چون بندگی آغاز کرد؟ آنک از کبرش دلت لرزان بود چون شوی چون پیش تو گریان شود؟! آ
در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل
گفت پیغامبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت، و بر صاحبدلان باز بر زن، جاهلان چیره شوند زانک ایشان تند و بس خیره روند کم بودشان رقت و لطف و وداد زانک حیوانیست غالب بر نهاد مهر و رقت وصف انسانی بود خشم و شهوت وصف حیوانی بود پرتو حقست آن معشوق نیست خالقست آن گوییا مخلوق نیست
تسليم کردن مرد خود را به آنچه التماس زن بود ...
مرد زان گفتن پیشمان شد چنان کز عوانی ساعت مردن، عوان گفت خصم جان جان چون آمدم بر سر جان من لگدها چون زدم مرد گفت ای زن پیشمان میشوم گر بدم کافر مسلمان میشوم
در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیتاند ...
... موسي و فرعون در هستي توست بايد اين دو خصم را در خويش جست چونک بیرنگی اسیر رنگ شد موسیی با موسیی در جنگ شد چون به بیرنگی رسی کان داشتی موسی و فرعون دارند آشتی چون عمارت دان تو وهم و رایها گنج نبود در عمارت جایها در عمارت هستی و جنگی بود نیست را از هستها ننگی بود
~~~~ آب اندر ناودان عاریت است آب اندر ابر و دریا فطرت است آسمان شو ابر شو باران ببار ناودان بارش کند، نبود بکار آب باران باغ صد رنگ آورد ناودان همسايه در جنگ آورد فکر و اندیشهست مثل ناودان وحی و مکشوفست ابر و آسمان ~~~~
شرح اين فرض است گفتن، ليک من بازميگردم به قصهء مرد و زن
ادامهء داستان ...
بيت 2616 دفتر اول
مخلص ماجرای عرب و جفت او
ماجرای مرد و زن را مخلصی باز میجوید درون مخلصی ماجرای مرد و زن افتاد نقل آن مثال نفس خود میدان و عقل این زن و مردی که نفسست و خرد نیک بایستست بهر نیک و بد وین دو بایسته درین خاکیسرا روز و شب در جنگ و اندر ماجرا زن همیخواهد حویج خانگاه یعنی آب رو و نان و خوان و جاه نفس همچون زن پی چارهگری گاه خاکی گاه جوید سروری عقل خود زین فکرها آگاه نیست در دماغش جز غم الله نیست گرچه سر قصه این دانهست و دام صورت قصه شنو اکنون تمام ...
دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و ...
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف حکم داری تیغ برکش از غلاف هرچه گویی من ترا فرمان برم در بد و نیک آمد آن ننگرم ...
> .: جلسه شصتم: بخش سوم داستان زن و مرد عرب :. <
تعیین کردن زن طریق طلب روزی کدخدای خود را و قبول کردن او
گفت زن: یک آفتابی تافتست عالمی زو روشنایی یافتست نایب رحمان خلیفهی کردگار شهر بغدادست از وی چون بهار گر بپیوندی بدان شه، شه شوی سوی هر ادبیر تا کی میروی؟ همنشینی با شهان چون کیمیاست چون نظرشان کیمیایی خود کجاست؟ چشم احمد بر ابوبکری زده او ز یک تصدیق صدیق آمده گفت من شه را پذیرا چون شوم؟ بی بهانه سوی او من چون روم؟ نسبتی باید مرا یا حیلتی هیچ پیشه راست شد بیآلتی؟ همچو مجنونی که بشنید از یکی که مرض آمد به لیلی اندکی گفت: آوه بی بهانه چون روم؟ ور بمانم از عیادت چون شوم؟ لیتنی کنت طبیبا حاذقا کنت امشی نحو لیلی سابقا گفت: چون شاه کرم میدان رود عین هر بیآلتی آلت شود زانک آلت دعوی است و هستی است کار در بیآلتی و پستی است گفت کی بیآلتی سودا کنم تا نه من بیآلتی پیدا کنم پس گواهی بایدم بر مفلسی تا مرا رحمی کند شاه غنی تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ وا نما تا رحم آرد شاه شنگ کین گواهی که ز گفت و رنگ بد نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد صدق میخواهد گواه حال او تا بتابد نور او بی قال او
هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمومنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست
گفت زن: صدق آن بود کز بود خویش پاک برخیزی تو از مجهود خویش آب بارانست ما را در سبو ملکت و سرمایه و اسباب تو این سبوی آب را بردار و رو هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو گو که ما را غیر این، اسباب نیست در مفازه هیچ به زین آب نیست گر خزینهش پر متاع فاخرست این چنین آبش نباشد، نادرست چیست آن کوزه؟ تن محصور ما اندرو آب حواس شور ما ای خداوند این خم و کوزهی مرا در پذیر، از فضل الله اشتری کوزهای با پنج لولهی پنج حس پاک دار این آب را از هر نجس تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر تا بگیرد کوزهی من خوی بحر تا چو هدیه پیش سلطانش بری پاک بیند باشدش شه مشتری بینهایت گردد آبش بعد از آن پر شود از کوزهی من، صد جهان لولهها بر بند و پر دارش ز خم گفت غضوا عن هوا ابصارکم ریش او پر باد کین هدیه کراست؟ لایق چون او شهی، اینست راست زن نمیدانست کانجا برگذر هست جاری دجلهای همچون شکر در میان شهر چون دریا روان پر ز کشتیها و شست ماهیان رو بر سلطان و کار و بار بین حس تجری تحتها الانهار بین این چنین حسها و ادراکات ما قطرهای باشد در آن نهر صفا
در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب
مرد گفت: آری سبو را سر ببند هین که این هدیهست ما را سودمند در نمد در دوز تو این کوزه را تا گشاید شه به هدیه روزه را کین چنین اندر همه آفاق نیست جز رحیق و مایهی اذواق نیست زانک ایشان ز آبهای تلخ و شور دایما پر علتاند و نیمکور مرغ کاب شور باشد مسکنش او چه داند جای آب روشنش ای که اندر چشمهی شورست جات تو چه دانی شط و جیحون و فرات؟ ای تو نارسته ازین فانی رباط تو چه دانی محو و سکر و انبساط؟ ور بدانی نقلت از اب و جدست پیش تو این نامها چون ابجدست ابجد و هوز چه فاش است و پدید بر همه طفلان و معنی بس بعید پس سبو برداشت آن مرد عرب در سفر شد میکشیدش روز و شب بر سبو لرزان بد از آفات دهر هم کشیدش از بیابان تا به شهر زن مصلا باز کرده از نیاز رب سلم ورد کرده در نماز که نگهدار آب ما را از خسان یا رب آن گوهر بدان دریا رسان گرچه شویم آگهست و پر فنست قطرهای زینست کاصل گوهرست خود چه باشد گوهر؟ آب کوثرست لیک گوهر را هزاران دشمنست از دعاهای زن و زاری او وز غم مرد و گرانباری او سالم از دزدان و از آسیب سنگ برد تا دار الخلافه بیدرنگ دید درگاهی پر از انعامها اهل حاجت گستریده دامها دم بدم هر سوی صاحبحاجتی یافته زان در عطا و خلعتی بهر گبر و مومن و زیبا و زشت همچو خورشید و مطر بل چون بهشت دید قومی درنظر آراسته قوم دیگر منتظر بر خاسته خاص و عامه از سلیمان تا بمور زنده گشته چون جهان از نفخ صور اهل صورت در جواهر بافته اهل معنی بحر معنی یافته آنک بی همت چه با همت شده وانک با همت چه با نعمت شده
در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و ...
بانگ میآمد که ای طالب بیا جود محتاج گدایان چون گدا جود میجوید گدایان و ضعاف همچو خوبان کآینه جویند صاف روی خوبان ز آینه زیبا شود روی احسان از گدا پیدا شود پس ازین فرمود حق در والضحی: بانگ کم زن ای محمد بر گدا چون گدا آیینهی جودست، هان دم بود بر روی آیینه زیان آن یکی جودش گدا آرد پدید و آن دگر بخشد گدایان را مزید پس گدایان آیت جود حقند وانک با حقند، جود مطلقند وانک جز این دوست، او خود مردهایست او برین در نیست، نقش پردهایست
....
پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی و پذیرفتن هدیهی او را
آن عرابی از بیابان بعید بر در دار الخلافه چون رسید پس نقیبان پیش او باز آمدند بس گلاب لطف بر جیبش زدند حاجت او فهمشان شد بی مقال کار ایشان بد عطا پیش از سوال پس بدو گفتند یا وجه العرب از کجایی؟ چونی از راه و تعب گفت: وجهم گر مرا وجهی دهید بی وجوهم چون پس پشتم نهید ای که در روتان نشان مهتری فرتان خوشتر ز زر جعفری ای که یک دیدارتان دیدارها ای نثار دیدتان دینارها ای همه ینظر بنور الله شده بهر بخشش از بر شه آمده تا زنید آن کیمیاهای نظر بر سر مسهای اشخاص بشر من غریبم از بیابان آمدم بر امید لطف سلطان آمدم بوی لطف او بیابانها گرفت ذرههای ریگ هم جانها گرفت تا بدین جا بهر دینار آمدم چون رسیدم مست دیدار آمدم بهر نان شخصی سوی نانبا دوید داد جان چون حسن نانبا را بدید بهر فرجه شد یکی تا گلستان فرجهی او شد جمال باغبان همچو اعرابی که آب از چه کشید آب حیوان از رخ یوسف چشید رفت موسی کآتش آرد او بدست آتشی دید او که از آتش برست من برین در طالب چیز آمدم صدر گشتم چون به دهلیز آمدم آب آوردم به تحفه بهر نان بوی نانم برد تا صدر جنان رستم از آب و ز نان همچون ملک بیغرض گردم برین در چون فلک بیغرض نبود به گردش در جهان غیر جسم و غیر جان عاشقان
... این سخن پایان ندارد ای غلام روز بیگه شد حکایت کن تمام
سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه
آن سبوی آب را در پیش داشت تخم خدمت را در آن حضرت بکاشت گفت: این هدیه بدان سلطان برید سایل شه را ز حاجت وا خرید آب شیرین و سبوی سبز و نو ز آب بارانی که جمع آمد به گو خنده میآمد نقیبان را از آن لیک پذرفتند آن را همچو جان زانک لطف شاه خوب با خبر کرده بود اندر همه ارکان اثر خوی شاهان در رعیت جا کند چرخ اخضر خاک را خضرا کند شه چو حوضی دان حشم چون لولهها آب از لوله روان در گولهها چونک آب جمله از حوضیست پاک هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک ور در آن حوض آب شورست و پلید هر یکی لوله همان آرد پدید زانک پیوستست هر لوله به حوض خوض کن در معنی این حرف خوض لطف شاهنشاه جان بیوطن چون اثر کردست اندر کل تن لطف عقل خوشنهاد خوشنسب چون همه تن را در آرد در ادب؟ عشق شنگ بیقرار بی سکون چون در آرد کل تن را در جنون؟ لطف آب بحر کو چون کوثرست سنگریزهش جمله در و گوهرست زین همه انواع دانش روز مرگ دانش فقرست ساز راه و برگ
حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا گفت نیم عمر تو شد در فنا دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب لیک آن دم کرد خامش از جواب باد کشتی را به گردابی فکند گفت کشتیبان بدان نحوی بلند هیچ دانی آشنا کردن بگو گفت نی ای خوشجواب خوبرو گفت کل عمرت ای نحوی فناست زانک کشتی غرق این گردابهاست محو میباید نه نحو اینجا بدان گر تو محوی بیخطر در آب ران آب دریا مرده را بر سر نهد ور بود زنده ز دریا کی رهد چون بمردی تو ز اوصاف بشر بحر اسرارت نهد بر فرق سر ای که خلقان را تو خر میخواندهای این زمان چون خر برین یخ ماندهای مرد نحوی را از آن در دوختیم تا شما را نحو محو آموختیم فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف در کم آمد یابی ای یار شگرف آن سبوی آب دانشهای ماست وان خلیفه دجلهی علم خداست ما سبوها پر به دجله میبریم گرنه خر دانیم خود را، ما خریم باری اعرابی بدان معذور بود کو ز دجله غافل و بس دور بود گر ز دجله با خبر بودی چو ما او نبردی آن سبو را جا بجا بلک از دجله چو واقف آمدی آن سبو را بر سر سنگی زدی
قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بینیازی از آن هدیه و از آن سبو
چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید آن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخششها و خلعتهای خاص کین سبو پر زر به دست او دهید چونک واگردد سوی دجلهش برید از ره خشک آمدست و از سفر از ره دجلهش بود نزدیکتر چون به کشتی در نشست و دجله دید سجده میکرد از حیا و میخمید کای عجب لطف این شه وهاب را وان عجبتر کو ستد آن آب را چون پذیرفت از من آن دریای جود آنچنان نقد دغل را زود زود؟ کل عالم را سبو دان ای پسر کو بود از علم و خوبی تا بسر قطرهای از دجلهی خوبی اوست کان نمیگنجد ز پری زیر پوست گنج مخفی بد ز پری چاک کرد خاک را تابانتر از افلاک کرد گنج مخفی بد ز پری جوش کرد خاک را سلطان اطلسپوش کرد ور بدیدی شاخی از دجلهی خدا آن سبو را او فنا کردی فنا آنک دیدندش همیشه بی خودند بیخودانه بر سبو سنگی زدند ای ز غیرت بر سبو سنگی زده وان شکستت خود درستی آمده خم شکسته آب ازو ناریخته صد درستی زین شکست انگیخته جزو جزو خم برقصست و بحال عقل جزوی را نموده این محال نه سبو پیدا درین حالت نه آب خوش ببین والله اعلم بالصواب چون در معنی زنی بازت کنند پر فکرت زن که شهبازت کنند پر فکرت شد گلآلود و گران زانک گلخواری ترا گل شد چو نان نان گلست و گوشت کمتر خور ازین تا نمانی همچو گل اندر زمین چون گرسنه میشوی سگ میشوی تند و بد پیوند و بدرگ میشوی چون شدی تو سیر مرداری شدی بیخبر بی پا چو دیواری شدی پس دمی مردار و دیگر دم سگی چون کنی در راه شیران خوشتگی آلت اشکار خود جز سگ مدان کمترک انداز سگ را استخوان زانک سگ چون سیر شد سرکش شود کی سوی صید و شکار خوش دود آن عرب را بینوایی میکشید تا بدان درگاه و آن دولت رسید حاش لله این حکایت نیست هین نقد حال ما و تست این خوش ببین هم عرب ما هم سبو ما هم ملک جمله ما یوفک عنه من افک عقل را شو دان و زن این نفس و طمع این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع گر شوم مشغول اشکال و جواب تشنگان را کی توانم داد آب گر تو اشکالی بکلی و حرج صبر کن الصبر مفتاح الفرج احتما کن احتما ز اندیشهها فکر شیر و گور و دلها بیشهها احتماها بر دواها سرورست زانک خاریدن فزونی گرست احتما اصل دوا آمد یقین احتما کن قوت جانت ببین قابل این گفتهها شو گوشوار تا که از زر سازمت من گوشوار
..........
|